ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم…
با یه چشم بهم زدن فصل پاییزم داره کوله بارشو می بنده که بره ؛
بیایید قدر لحظه ها رو بیشتر بدونیم و از کنار هم بودن لذت ببریم…
تو این روزای سرد پاییزی
قوری دلتون پر از چای خوشرنگ
طاقچه فکرتون پر از گلدونای شمعدونی رنگارنگ
سبد دستاتون لبریز از انارهای سرخ و خرمالوهای نارنجی قشنگ
عطر نرگس دل آرای زندگیتون
و ترنم باران، برکت عمرتون
آخرین شنبه ی پاییزی تون بخیر و شادی ♥♥♥
وقتى گرسنه اى،یه لقـــمه نون خوشبختیه ..
وقتى تشنه اى،یه قــــطره آب خوشبختیه ..
وقتى خوابت میاد،یه چــــرت کوچیک خوشبختیه …
خوشبختى یه مُشتى از لحظاته … یه مشت از نقطه هاى ریز،که وقتى کنار هم قرار مى گیرن،یه خط رو میسازن به اسم زندگى …
♥
♥.....قدر خوشبختى هاتونو بدونید …..♥
هر چــــقدر هم که ضعیف باشی ….
گاهی اوقات می توانی برای کسی تکــــیه گاه باشی ...
نیازی نیست که بهتر از بقیه باشی ...
فقط برای شخص درستی بهترین باش....
همین کافیســــــ ـــــ ـــتــــــ ...
هر سکوتی نشان از ضعف نیست ..
دانشجویی میگفت:
استاد آقایی داشتیم که همیشه ساعت دخترانه دستش بود
و ما همیشه به او میخندیدیم..
تا اینکه مشخص شد اون ساعتِ تنها دخترش بوده که اونو از دست داده بود…
خیلی ها هستند که سکوت اختیار میکنند
تا کسی را جریحه دار نکنند؛
دلهایی هست که درد میکشند اما دم نمیزنند
چون درد دارند و حرف زدنشان دردشان را بیشتر میکند؛
پس سپاس کسانی را که قبل از عرض پوزش ،ما را معذور میدانند …
و سپاس کسانی را که
در مقابل تمام عیب های ما سکوت اختیار میکنند و تنها لبخند میزنند ♥
"یا راهی خواهم ساخت یا(!) راهی خواهم ساخت"…!
زندگی بدون عشق
مثل دشتِ بی باران است
مگر رود
برای رسیدن به دریا جاری نشد؟
جاری شویم
بر بستر رسیدن
به نهایت خواستن؛
من به معجزه ایمان دارم
من به معجزۀ آفتاب
برای شکستن تاریکی
به معجزۀ بلند بالهای پرنده
برای پرواز
و به معجزۀ سبز باران
برای رویش
ایمان دارم
و میدانم و باور دارم
که هیچ انگیزهای به قوتِ عشق
ما را زنده نگاه نمیدارد…
روزهایی را هم
برای خودت زندگی کن
برایِ خودت شاخه گلی بخر
به دیدن خودت برو
موسیقی مورد ِ علاقه ات را گوش بده
به گلدان تاقچه ی اتاقت آبی بده
به آدم ها بی منت لبخندی بزن
بر سر کودکی دست نوازشی بکش
سرت را رو به آسمان بگیر
و آرام زمزمه کن: خدا جان دوستــــــ ـــت دارم ...
برگرد به خانه ...
دوشی بگیر ...
برای خودت چای دم کن
در آینه نگاه کن ...
چشمکی بزن و بگو :
سلام رفیق..!
حال تنهاییت چطور است؟!
مبادا خودت را از یاد ببری:)
زندگی، تعداد نفـــ ـــسها نیست…!
تعداد لبخند های کسانیست که دوستشان داریم.
نعمت های آسمان همیشه برف و باران و نور نیستند…
گاهی خداوند دوستانی را بر ما نازل میکند،
از جنس آسمان،
به زلالی باران،
به سفیدی برف،
به روشنایی نور…
لبتون پر لبخند♥
چه کسی می داند
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟
پیله ات را بگشا،
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایــی ...
زنگ انشا بود...
موضوع انشا: شجاعت یعنی چه؟
همه مشغول نوشتن شدند,ناگهان جوانی برخواست,
برگه اش را سفید تحویل داده بود.
پشتش نوشته بود:
___شجاعت یعنی این___
این جمله از دکتر شریعتی نیست ...
این جمله حکایت شریعتی است.
نه از مهر و نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است می دانی برادر
دلم خون است از این می نویسم ...
(قیصر امین پور)
آلوارو مونرو ماتادور معروف اسپانیایى
وقتی فهمید که حیوان نمى خواهد با او بجنگد،
در گوشه ای ازمیدان نشست و شروع به گریستن کرد
او فهمید این حیوان با چشمان اشکبارش « صلح » را جستجو می کند.
به نگاه معصوم این حیوان نگاه کنید، گاهی شعور یک حیوان بیشتر ازما انسانهاست...
اشتباه میکنند بعضیها که اشتباه نمیکنند...
باید راه افتاد ...
مثل رودها ، که بعضی به دریا میرسند
بعضی هم به دریا نمیرسند....
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد...
برای زیارت خدا لازم نیست
به مساجد، زیارتگاه ها وسرزمین وحی برویم
خدا را می توان درشاد کردن چشمان گریان کودکی فقیر درخیابان وهر جای دیگری زیارت کرد ...
ما برای رنج کشیدن آفریده شده ایم، ولی به دنبال لذت بردن می گردیم
باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن،
لذت بردن از رنج هایی است که می کشیم!
******************************************************************************
******************************************************************************
هر چه بیشتر به شاخ و برگ گل نظاره می کرد، بیشتر محو زیبایی اش می شد.
دستش را دراز کرد تا در اختیار بگیرد...
ولی خارها مزه درد را به او چشاندند تا دریابد
اگر حفاظی برای گل نبود، چنین با طراوت و زیبا نمی ماند ...
سلام به دوستان و بازدیدکنندگان عزیز
این داستان کوتاه رو برای مسابقه ی ادبیات داستانی بسیج نوشته بودم.
توی جشنواره ی نقد هم مطرح کردم این اثر رو و خدا رو شکر با چند تا نقد سازنده تونستم برخی از ضعف هام رو برطرف کنم.
اگه امکانش بود ممنون میشم وقت با ارزشتونو برای چند دقیقه در اختیار من بزارید و با خوندن داستان این حقیر نظرتونو دربارش بهم بگید و از هیچ انتقادی امتناع نکنید.
من طرفدار انتقاد سازنده ام چون میدونم هیچ کس معلومات و اطلاعاتش کامل نیست.
منم یه آدم پر از نقص و اشتباه ازتون میخوام بهم کمک کنید و ضعف های نوشته ام رو بهم بگید تا بتونم درستشون کنم ... ممنونم ازتون ... یا علی
گهواره ی سرخ
کنار گهواره روی پاره آجرها نشسته بود و اشک می ریخت. ستاره ها را از سوراخ درست شده روی سقف تماشا می کرد. آسمان شهر در این سقف پاره شده گم شده بود. ناخودآگاه دستش را به سوی گهواره دراز کرد،حرکت گهواره و صدای لالایی که فضا را پر کرده بود او را به تصویر فرزند شش ماهه اش گره زد، حس کرد که بغضِ چهار دیواری سر وا کرده. تا شب گذشته همه کنار هم بودند، او و زنش به همراه دو فرزند دلبندش و امشب تنها و بی خانمان کنار خرابه ی خانه اش نشسته بود . دلش برای پسر شش ماهه اش تنگ شده. پسرک با انگشتهای نرم و کوچکش دستهای او را می گرفت و مرد دلش آب می شد و او را ماچ می کرد. هر روز عصر وقتی از کار برمی گشت دختر چهار ساله اش بسویش می دوید و از گردنش آویزان می شد. چقدر خوشبخت بودند چهار تایی کنار سفره می نشستند و با خنده و شوخی غذا می خوردند و دخترش شیرین زبانی می کرد و خودش را برای پدر و مادرش لوس می کرد.
چند روز بود که صدای انفجار می آمد همه مردم شهر از شهر می رفتند اما مرد رفته بود به دوستش سر بزند و با ماشین او خانواده اش را از شهر بیرون ببرد و دوباره به خرمشهر برگردد تا از شهر دفاع کند. وقتی برگشت نصف خانه های شهر ویران شده بودند. از خانه اش فقط چهار دیواری مانده بود، چهار دیواری بدون سقف و جای چرخهای تانک دشمن در کوچه.
همسرش را با لباس غرق خون با پیراهنی سوراخ از گلوله های دشمن در کوچه پیدا کرد در حالی که دو فرزندش را محکم در آغوشش پنهان کرده بود. سیمای همسرش پر از احساس مادرانه بود. هر دو فرزندش از تیر دشمن مرده بودند اما مادر گویی در آخرین لحظه نیز با مرگ خود آنها را پناه داده بود.دانه های اشک به آرامی یکی پس از دیگری از گونه ی مرد سر میخوردند و بوسه بر خاکی میزدند که گلگون از خون عزیزانش بود.
همسرش با خون خود تاریخ این سرزمین را ساخته بود و او هنوز زنده بود و دشمن در خانه.ندایی در وجودش او را صدا میزد. گویی خانواده ی تازه پر کشیده اش بودند. با زبان بی زبانی او را می خواندند تا آن ها را زیاد منتظر نگذارد و برود تا به زندگی ابدی اش با خانواده اش در جنت بی پایان خدایی ادامه دهد.
اسلحه ی خاک خورده اش را از روی زمین برداشت و با تمام قدرت بلند شد. با اراده ای از جنس پولاد و شوری از جنس عشق گام پیش نهاد و به خط دشمن زد. وقتی به خط دشمن نزدیک شد اسلحه را بسوی آن شروران بی رحم نشانه رفت. چند نفری از آنان را بدون هیچ باکی به هلاکت رساند همین طور که داشت به سوی آنان تیر روانه میکرد ناگــــهان با صدای مهیبی بر روی زمین افتاد ...
خمپاره ی دشمن بود درست نزدیک او افتاده بود ... نگاهی به پیکرش کرد. پیکرش را غرق در خون دید اما هراسی به دل نداشت چون او به خواسته ی واقعی خود رسیده بود. کم کم داشت به احساس آرامش خاصی میرسید.
دستش را برد و عکس خانواده ی تازه پر کشیده اش را از جیبش بیرون آورد و به خنده ی کودکانه ی دختر نازنینش خیره شد. اشک شوق در چشمانش حلقه زد، آخر دیگر انتظار به سرآمده بود...
امیر رضا ......
گروه سنی : ه
مسابقه ادبی ادبیات داستانی بسیج-93