ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ
ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

شرح دل ...


... چیز زیادی از سال جدیدی که انگار همین دیروز بود فرا رسیدنش را جشن میگرفتیم ، نمانده است ... سال 93 نیز همچون سال های دیگر با خوبی ها و بدی هایش در حال گذر است ...گاهی هست که آدم دلش می خواهد فارِغ از همه اعتباراتی که مصلحت اندیشی های عقلایی ایجاب می کنه حرف دلش را بزند و حرف دل یعنی آن حرفی که بیش از همه مستحق است تا آن را به حساب خود آدم بگذارند، چرا که وجه حقیقی هر کس،دل اوست ...
تو می توانی مانع شوی از آنکه انعکاس احساست در چهره ات ظاهر شود اما در قلب ممکن نیست و نمی شناسم کسی که بتواند جلوی انعکاس وجود خودش را در آینه ی قلبش بگیرد،
قلب خلاصه ی وجود آدمی است.
بعضی هامان سرمان را کرده ایم زیر بـــــــــرف و عادت کرده ایم که بنالیم و بمانیم،آرام اما پر از فریاد درون، در عین حال که میدانیم خوب چیست و بد چه طور است اما دیگر به خوب و بد بودن ها بی توجه شده ایم در واقع در یک مرگ تدریجی به سر می بریم.... زنده ایم به امید مردن....
بعضی هامان نیز فریاد میزنیم،شلوغ میکنیم،می غُریم،زمین و زمان را به هم می دوزیم معتقدیم هرچی بلا بر سرمان می اید به خاطر این و آن است...آن هست واین نیست...خلاصه خیلی خوب برای تمام بدبختی هایمان دلایل مَحکمه پسندی داریم و همیشه هم خرسندیم که این همه می دانیم وگاهی هم دیگران را از بس که نمیدانند زیر هجوم باور هایمان له میکنیم...
اما . . .
بعضی هامان . . .


**************************************************


/// حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن . . . دکلمه ای از شادروان خسرو شکیبایی ///




**************************************************


http://www.beytoote.com/images/stories/economic/hhe67.jpg


وقتی ناچاری تو دنیای آدم بزرگا زندگی کنی، بالاجبار بعضی از رفتارهاشون روت تاثیر می ذاره..
می گن امکان نداره توی یه جمع باشی و تحت تاثیر اون ها تغییر نکنی..
کاش خوب تغییر کنیم
گاهی تضاد و فاصله ی بین این دو دنیا به جایی می رسه که دوست دارم، دست هام رو بگیرم جلوی چشم هام تا نبینم، گوش هامو بگیرم تا نشنوم یا حتی.. جلوی دهنم رو، تا هیچی نگم.
اما… نمیشه، بالا برم، پایین بیام دو تا دست بیشتر ندارم؛ هزار پا که نیستم؛ نهایتا یه مدت چشمام رو می بندم، یه مدت گوشهام رو… ولی کاش تو این مدت بتونم جلوی دهنم رو هم بگیرم.. ولی اکثرا به اینجا نمی رسه
اون وقته که یه حرفی می زنم و همه چیز……..
تو دنیای آدم بزرگا منطقی هست که می گه هیچ چیز بی علت نیست
منطقی هست که می گه باید به همه ی عالم و آدم مشکوک بود
منطقی که می گه پشت هر حرف و نگاهی دنیایی است
منطقی…
گاهی دلم می خواد تموم این منطق ها رو کنار بذارم و کودکانه فقط حس کنم، بدون دیدن تناقضات ، بدون دیدن…
شدم مثل بچه ای که تازه داره رنگ ها رو یاد می گیره، و بین تموم رنگ ها فقط بهش سفید و سیاه رو آموزش دادن
و حالا اون نمی دونه رنگ های دیگه سفیدن یا سیاه…؟!!
سبز و آبی و قرمز و… هیچ کدوم رو رنگی نمی بینم، همش برام حکم خاکستری داره،اون وقته که دلت نمی خواد بی گدار به آب بزنی و یه رنگِ شاید زیبا رو متهم به سیاه بودن بکنی (گاهی هم سیاه از همه ی رنگ ها زیباتره!)؛ می زنی تو دل رنگ، دنیایی که توش، هم سفید هست و هم سیاه؛ پر از تناقض
گاهی می بریش طرف سفید، با کلی ها بحث می کنی و با تمام وجود و با تمام باورها و اعتقاداتت جلوی تمام نظرات مخالف ایستادگی می کنی ...
اما گاهی نظرات و شنیده ها و بیشتر دیده ها ذهنتو درگیر می کنه، تناقضات به نظرت بزرگ میاد ، اونقدر که به یک باره تصمیم می گیری یه رنگ ساده و شفاف رو متهم به سیاهی بکنی
اون وقته که تموم افکارت بهم میریزه
اون وقته که شاید صاحب رنگ از برداشت هات شاکی بشه و تو رو متهم کنه…
اون وقتِ که به قول امروزی ها لای منگنه ی افکار خودت و بقیه، دیده ها و شنیده ها، مثبت ها و منفی ها و غیره و غیره گیر می کنی ...
و تصمیم می گیری…

........

کاش بتونیم درست تصمیم بگیریم . . .


تو رو خدا زود قضاوت نکنید .... به قول یه متن : کفش هایم را بپوش ... راهی را که رفته ام برو ... حال میتوانی درموردم قضاوت کنی ....


هعــــــــی خداااااا


گم شده ام

هیچ راهی به آرامش نمیرسد
نمیدانم راه ها بی راهه است ... یا تمامش تقصیر ...
کلاغ قصه های کودکی است که هیچ وقت به خانه نرسید ...
و هنوز در سرم پرواز میکند . . .


ای خدای مهربون ...

سر تا پایم را که خلاصه کنند
می شود مشتی خاک …!
که ممکن بود ؛
خشتی باشد در دیوار یک خانه !
و یا شاید خاکی در گلدان !
یا حتی غباری بر پنجره … !
اما مرا از این میان برگزید برای نهایت شرف…
برای انسان بودن …
و پروردگارم که بزرگوارانه اجازه ام داد به :
نفس کشیدن …
شنیدن …
فهمیدن …
احساس کردن …
و من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داد به:
انتخاب و تغییر
به شوریدن
به عشق

وای بر من اگر قـــــدر ندانم ……………





زندگی رقــــص نجیبی ست
که از چشمه ی بودن، جاریست
رقص یک شاپرک بازیگوش
لای یک دسته گل ِ یاس معطر در باغ . . .
رقص ِ یک نغمه ی آرام ِ اذان…
که شبی باد میان من و این قبله پراکنده کند . . .
رقص کِرمی شب تاب
که شبیه تپش ِ خورشید است . . .
زندگی شعر نجیبی ست
که در دفتر ِ اندیشه ی این گنبد ِ دَوار
پر از قافیه است . . .
چه کسی گفت خدا شاعر نیست……..




اگر فردا آخرین روز دنیا باشد جالب است!
تمام خطوط تلفن دنیا پر می شود از جمله هایی مانند:
"همیشه دوست داشتم"
هیچ وقت جرات نکردم بگویم دوستت دارم"
"مرا ببخش"
"دلتنگتم"
و …
هزاران نفر برای دیدن کسی که دوست دارند
حاضرند کل داراییشان را بدهند تا وقت دیدن طرفشان را لحظه ای داشته باشند ؛
خیلی ها دنبال گرفتن یک بخشش ساده میروند که سالهااز هم دریغ کردند ؛
کاشکی که هر روز ،
روز آخر بود
تا ما انسان ها قدر لحظات زندگی را می فهمیدیم…
کاشکی به جای لج بازی و غرور
لحظه ای را با عشق سپری میکردیم
لحظه ای باور کن که فـــــــردا دنیا تمام میشود ...





بعـــــضـــ ـــی از آدمها ...

بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوبند
پر از حرفهای نگفته اند
چه هستند، هستند
و چه نیستند، هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها
بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است ...



مجلس میهمانی بود…
پیرمردی از جایش بر خواست تا به بیرون برود ؛
اما وقتی بلند شد عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد
و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت ؛
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده است
دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه احوال خود نیست؛
و به همین خاطر صاحب خانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را برعکس گرفتی؟!!
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است ، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود …
" مواظب قضاوت هایمان باشیم "


می گویند:
انسان های خوب به بهشت میروند …
اما من میگویم:
انسان های خوب هر جا که باشند آنجا بهشت است …