ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ
ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

دهقان فداکار ...

s.jpg


متاسفم

برای خودم...   ،   برای تک تک شما...
برای روح الله داداشیبرای آتشنشانی که قهرمان کردید

برای سربازانی که لب مرز جان دادند تا بشناسیدشان

راستی ریز علی هم حالش خوب نیست

 برایش دعا کنید

دهقان فداکار هم باید بمیرد تا قهرمانش کنیم؟

انسانیت ...

1533875_1411213255789001_111041198_n.jpg


شریف ترین دلها, دلـی است که اندیشه ی آزار کسان در آن نباشد...

داستان زیبای کوهنورد ...

 اگه وقت داری حتما بخون ...

img12155091.jpg


کوهنوردی می‌‌خواست به قله بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.

به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد.

سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند

حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر  پنهان شده بودند.

کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود،

پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس،

تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد.

داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی

که به دور کمرش حلقه خورده بود

بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.

در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:

خدایا کمکم کن ! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

 نجاتم بده خدای من! - آیا به من ایمان داری؟ - آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام...

پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت:

خدایا نمی‌توانم. خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده

که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...

یاد نداده اند ...


99.jpg


زندگی کردن را به ما یاد نداده‌اند...

در مورد هر مسئله ای ساعت‌ها حرف می زنیم

اما از پس ساده‌ترین مشکلات زندگی‌مان بر نمی‌آییم...

بزرگ شده‌ایم ولی تربیت نشده‌ایم...

بیشعوری ..

2.jpg

وقتی یک آدم خودش ، خودش را قلقلک دهد

مغزش درک میکند که این کار خودش است و قلقلکش نمی آید...

بیشعوری هم مثل همین هست...

خیلیها نمیفهمند که شعور ندارند...

...


            



روی مرز باریکی قدم میزنم...

جایی که دلم نه بودنت رامیخواهد ونه نبودنت...!



ما ازوناشیــــم که آخــــر

با سکوتـــــــــ قلبـــــــی می میـــــریم

نـــه سکته قلبــــــــی...

و من گریختــه ام؛
و در پــی من صیــادها؛

و فـرا رویـم دام ها؛

یا ضامــن آهـــو؛

من یقیـــن دارم دستان تـــو تنهــا سهم آهـــو نیست ...



تــو را آرزو نخــواهم کــرد

تــــو را لحظه ای خــواهم پذیرفتــــ که خودتـــــ بیــایـــی

با دل خـــودتـــ

نه با آرزوی مــن



یادت هست مادر!؟

اسم قاشق را گذاشتی :هواپیما...قطار...کشتی....تایک لقمه بیشتربخورم

یادت هست مادر!؟شدی خلبان...ملوان...لوکوموتیوران

میگفتی بخور تابزرگ بشی خانوم طلا بشی


ومن عادت کردم هرچیزی رابدون آنکه دوست داشته باشم قورت دهم

حتی بغض های نترکیده ام را


گاهی دلتـــ بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...

گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما

سکوتــــ می کنی ...

گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلتـــــ نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری

وحال هم که...

گاهی فقط دلتــــ میخواهد زانو هایت را تنگ درآغوش بگیری وگوشه ای گوشه ترین گوشه ای!

که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنــی...


گاهی چقدر دلتــ برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیــــری...

شاید از خودتـــــــ!!!