ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ
ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

هیچ کس به خانه اش نمیرسد ... !!

دختران شهر ، به روستا فکر می کنند

دختران روستا ،در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک، به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ، در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند

کدام پل در کجای جهان شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد


 گروس عبدالملکیان

غمگین نوشت

باران

آبرویم را خرید

شبیه مردی که گریه نمیکند

به خانه برگشتم!

حکایت ما !

حکایت ما،
حکایت آن گنـدمـزاری ست
که سر بـر شانه آسیابان گذاشت؛
برای گفتن دردهایش ...

احسان افشار

نصیحت نوشت

بی عوض دانی چه باشد در جهان ؟

عمر باشد ، عمر ، قدر آن را بدان . .

مواظب باشید حیوان صفت نشوید ...

برای فریب دادن ، عده ای را شیر میکنند و عده ای را خر

مواظب باشید حیوان صفت نشوید.

بازنده ، بازنده است چه درنده چه چرنده . . .

عمار عمویی


جالب نوشت

خدایا من اگر از تو می ترسیدم هر لحظه باید نماز آیات اقامه می کردم!

عمار عمویی

دهقان فداکار ...

s.jpg


متاسفم

برای خودم...   ،   برای تک تک شما...
برای روح الله داداشیبرای آتشنشانی که قهرمان کردید

برای سربازانی که لب مرز جان دادند تا بشناسیدشان

راستی ریز علی هم حالش خوب نیست

 برایش دعا کنید

دهقان فداکار هم باید بمیرد تا قهرمانش کنیم؟

انسانیت ...

1533875_1411213255789001_111041198_n.jpg


شریف ترین دلها, دلـی است که اندیشه ی آزار کسان در آن نباشد...

داستان زیبای کوهنورد ...

 اگه وقت داری حتما بخون ...

img12155091.jpg


کوهنوردی می‌‌خواست به قله بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.

به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد.

سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند

حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر  پنهان شده بودند.

کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود،

پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس،

تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد.

داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی

که به دور کمرش حلقه خورده بود

بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.

در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:

خدایا کمکم کن ! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

 نجاتم بده خدای من! - آیا به من ایمان داری؟ - آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام...

پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت:

خدایا نمی‌توانم. خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده

که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...