ظاهر؟ باطن؟
بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت میکرد. تا اینکه زنی برای پرسش مسالهای که برایش پیش آمدهبود پیش وی میرود. از وی میپرسد که «فضلهی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟» مرد با وجود اینکه میدانست روغن نجس است، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد.
بعد از این اتفاق بود که مرد علیرغم فشار اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.
اگر گفتید این مرد کی بوده؟
.
.
.
.
.
هنگامی این سطرها را در زندگینامهی حسین پناهی میخواندم، خیلی جا خوردم. تازه فهمیدم چرا اینقدر بازیهای این آدم، اینطور به دل و جان من مینشست.
روحش شاد به همان شادی که او برایمان به ارمغان می آورد.
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"
اگر روزی دشمن پیدا کردی، بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی!
کشیش با نگاه کردن
به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و
دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی
پیدا کرد.
دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود
و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر
می کرد.
چند سال بعد، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد.
والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
در
حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و
رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور
ریخته شده پیدا کرده باشد ....
داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند.
وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد.
او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند.
اما داستان اینجا تمام نشد ...
یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد.
بعد
از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به
کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد
که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به
قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد.
اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.
در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900).
محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.
وقتی در شهر
فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد
سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ
التحصیل داشته نیز دیدن کنید.
همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید.
مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.
در یکی از اتاق های
همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57
سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم
زد.
در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ.
کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.
این یک داستان حقیقی بود که نشان میدهد خداوند قادر است که چه کارهایی با 57 سنت انجام دهد.
ادبیات شاید نتواند جلوی جنگ و خونریزی را بگیرد ،
شاید نتواند از مرگ یک کودک جلوگیری کند ،
ولی میتواند کاری کند که دنیا به آن فکر کند ...
ژان پل سارتر
از ته دل نوشت ♣
مرگ بر اسراییل ......