آسمان ، آبی تر ، آب ، آبی تر ، من در ایوانم ، رعنا سر حوض . رخت می شوید رعنا . برگ ها می ریزد. مادرم صبحی می گفت : موسم دلگیری است . من به او گفتم : زندگانی سیبی است ، گاز باید زد با پوست . زن همسایه در پنجره اش ، تور می بافد ، می خواند . من * ودا * می خوانم ، گاهی نیز طرح می ریزم سنگی ، مرغی ، ابری . آفتابی یکدست . سارها آمده اند . تازه لادن ها پیدا شده اند . من اناری را ، می کنم دانه ، به دل می گویم : خوب بود این مردم ، دانه های دلشان پیدا بود . می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم . مادرم می خندد . رعنا هم .
سهراب سپهری
دل نوشــ❤ــــته :
پایــــــــــــــــــیز نیـــــــز گذشــــــــــــــــــ ـــ ــــ ـــت و یک فصل کمتر ، فرصت برای زیســـــتن و عشــــق ورزیدن داریم ...
چه سخت میگذرد وقتی نگذشتـــــه و چقدر آسان میگـــــذرد وقتی که گذشته باشد دیگر ، آب از سر ...
نگاهت را از من نگردان... ای تنــــها ترین تنــــهایی که هیــــچگاه تنـــــهایم نمیگذاری ...