ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ
ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

گهواره ی سرخ

سلام به دوستان و بازدیدکنندگان عزیز


این داستان کوتاه رو برای مسابقه ی ادبیات داستانی بسیج نوشته بودم.


توی جشنواره ی نقد هم مطرح کردم این اثر رو و خدا رو شکر با چند تا نقد سازنده تونستم برخی از ضعف هام رو برطرف کنم.


اگه امکانش بود ممنون میشم وقت با ارزشتونو برای چند دقیقه در اختیار من بزارید و با خوندن داستان این حقیر نظرتونو دربارش بهم بگید و از هیچ انتقادی امتناع نکنید.


من طرفدار انتقاد سازنده ام چون میدونم هیچ کس معلومات و اطلاعاتش کامل نیست.

منم یه آدم پر از نقص و اشتباه ازتون میخوام بهم کمک کنید و ضعف های نوشته ام رو بهم بگید تا بتونم درستشون کنم ... ممنونم ازتون ... یا علی

 

گهواره ی سرخ


کنار گهواره روی پاره آجرها نشسته بود و اشک می ریخت. ستاره ها را از سوراخ درست شده روی سقف تماشا می کرد. آسمان شهر در این سقف پاره شده گم شده بود. ناخودآگاه دستش را به سوی گهواره دراز کرد،حرکت گهواره و صدای لالایی که فضا را پر کرده بود او را به تصویر فرزند شش ماهه اش گره زد، حس کرد که بغضِ چهار دیواری سر وا کرده. تا شب گذشته همه کنار هم بودند، او و زنش به همراه دو فرزند دلبندش و امشب تنها و بی خانمان کنار خرابه ی خانه اش نشسته بود . دلش برای پسر شش ماهه اش تنگ شده. پسرک با انگشتهای نرم و کوچکش دستهای او را می گرفت و مرد دلش آب می شد و او را ماچ می کرد. هر روز عصر وقتی از کار برمی گشت دختر چهار ساله اش بسویش می دوید و از گردنش آویزان می شد. چقدر خوشبخت بودند چهار تایی کنار سفره می نشستند و با خنده و شوخی غذا می خوردند و دخترش شیرین زبانی می کرد و خودش را برای پدر و مادرش لوس می کرد.

چند روز بود که صدای انفجار می آمد همه مردم شهر از شهر می رفتند اما مرد رفته بود به دوستش سر بزند و با ماشین او خانواده اش را از شهر بیرون ببرد و دوباره به خرمشهر برگردد تا از شهر دفاع کند. وقتی برگشت نصف خانه های شهر ویران شده بودند. از خانه اش فقط چهار دیواری مانده بود، چهار دیواری بدون سقف و جای چرخهای تانک دشمن در کوچه.

همسرش را با لباس غرق خون با پیراهنی سوراخ از گلوله های دشمن در کوچه پیدا کرد در حالی که دو فرزندش را محکم در آغوشش پنهان کرده بود. سیمای همسرش پر از احساس مادرانه بود. هر دو فرزندش از تیر دشمن مرده بودند اما مادر گویی در آخرین لحظه نیز با مرگ خود آنها را پناه داده بود.دانه های اشک به آرامی یکی پس از دیگری از گونه ی مرد سر میخوردند و بوسه بر خاکی میزدند که گلگون از خون عزیزانش بود.


همسرش با خون خود تاریخ این سرزمین را ساخته بود و او هنوز زنده بود و دشمن در خانه.ندایی در وجودش او را صدا میزد. گویی خانواده ی تازه پر کشیده اش بودند. با زبان بی زبانی او را می خواندند تا آن ها را زیاد منتظر نگذارد و برود تا به زندگی ابدی اش با خانواده اش در جنت بی پایان خدایی ادامه دهد.


اسلحه ی خاک خورده اش را از روی زمین برداشت و با تمام قدرت بلند شد. با اراده ای از جنس پولاد و شوری از جنس عشق گام پیش نهاد و به خط دشمن زد. وقتی به خط دشمن نزدیک شد اسلحه را بسوی آن شروران بی رحم نشانه رفت. چند نفری از آنان را بدون هیچ باکی به هلاکت رساند همین طور که داشت به سوی آنان تیر روانه میکرد ناگــــهان با صدای مهیبی بر روی زمین افتاد ...

خمپاره ی دشمن بود درست نزدیک او افتاده بود ... نگاهی به پیکرش کرد. پیکرش را غرق در خون دید اما هراسی به دل نداشت چون او به خواسته ی واقعی خود رسیده بود. کم کم داشت به احساس آرامش خاصی میرسید.

دستش را برد و عکس خانواده ی تازه پر کشیده اش را از جیبش بیرون آورد و به خنده ی کودکانه ی دختر نازنینش خیره شد. اشک شوق در چشمانش حلقه زد، آخر دیگر انتظار به سرآمده بود...

 

 

 

 

امیر رضا ......

گروه سنی : ه

مسابقه ادبی ادبیات داستانی بسیج-93