ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ
ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

...


            



روی مرز باریکی قدم میزنم...

جایی که دلم نه بودنت رامیخواهد ونه نبودنت...!



ما ازوناشیــــم که آخــــر

با سکوتـــــــــ قلبـــــــی می میـــــریم

نـــه سکته قلبــــــــی...

و من گریختــه ام؛
و در پــی من صیــادها؛

و فـرا رویـم دام ها؛

یا ضامــن آهـــو؛

من یقیـــن دارم دستان تـــو تنهــا سهم آهـــو نیست ...



تــو را آرزو نخــواهم کــرد

تــــو را لحظه ای خــواهم پذیرفتــــ که خودتـــــ بیــایـــی

با دل خـــودتـــ

نه با آرزوی مــن



یادت هست مادر!؟

اسم قاشق را گذاشتی :هواپیما...قطار...کشتی....تایک لقمه بیشتربخورم

یادت هست مادر!؟شدی خلبان...ملوان...لوکوموتیوران

میگفتی بخور تابزرگ بشی خانوم طلا بشی


ومن عادت کردم هرچیزی رابدون آنکه دوست داشته باشم قورت دهم

حتی بغض های نترکیده ام را


گاهی دلتـــ بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...

گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما

سکوتــــ می کنی ...

گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلتـــــ نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری

وحال هم که...

گاهی فقط دلتــــ میخواهد زانو هایت را تنگ درآغوش بگیری وگوشه ای گوشه ترین گوشه ای!

که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنــی...


گاهی چقدر دلتــ برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیــــری...

شاید از خودتـــــــ!!!