ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ
ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

ღ❤ پاتوقی برای تو ❤ღ

شرط عاشقی ...


دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"

جوان عاشق

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی راجویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت:
تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟
جوان گفت:
« اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم؟ »

...


            



روی مرز باریکی قدم میزنم...

جایی که دلم نه بودنت رامیخواهد ونه نبودنت...!



ما ازوناشیــــم که آخــــر

با سکوتـــــــــ قلبـــــــی می میـــــریم

نـــه سکته قلبــــــــی...

و من گریختــه ام؛
و در پــی من صیــادها؛

و فـرا رویـم دام ها؛

یا ضامــن آهـــو؛

من یقیـــن دارم دستان تـــو تنهــا سهم آهـــو نیست ...



تــو را آرزو نخــواهم کــرد

تــــو را لحظه ای خــواهم پذیرفتــــ که خودتـــــ بیــایـــی

با دل خـــودتـــ

نه با آرزوی مــن



یادت هست مادر!؟

اسم قاشق را گذاشتی :هواپیما...قطار...کشتی....تایک لقمه بیشتربخورم

یادت هست مادر!؟شدی خلبان...ملوان...لوکوموتیوران

میگفتی بخور تابزرگ بشی خانوم طلا بشی


ومن عادت کردم هرچیزی رابدون آنکه دوست داشته باشم قورت دهم

حتی بغض های نترکیده ام را


گاهی دلتـــ بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...

گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما

سکوتــــ می کنی ...

گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلتـــــ نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری

وحال هم که...

گاهی فقط دلتــــ میخواهد زانو هایت را تنگ درآغوش بگیری وگوشه ای گوشه ترین گوشه ای!

که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنــی...


گاهی چقدر دلتــ برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیــــری...

شاید از خودتـــــــ!!!

.... واقعیت همینه ....

Avazak.ir Line45 تصاویر جداکننده متن (4)

دختران بی تقصیرند..این روزها آدم نمیبینند تا برایش حوا شوند....


Avazak.ir Line45 تصاویر جداکننده متن (4)Avazak.ir Line45 تصاویر جداکننده متن (4)



هی روزگار ...

هی روزگار...!!!


من به درک!


خودت خسته نشدی 


از دیدن تصویرتکراری درد کشیدن من...؟؟؟!!!

پنج وارونه ...

پنج وارونه چه معنا دارد؟

خواهر کوچکم از من پرسید

من به او خندیدم

کمی آزرده و حیرت انگیز گفت:

روی درختان و دیوار دیدم

باز هم خندیدم...!

گفت: دیروز خودم دیدم پسر همسایه

پنج وارونه به مینو می داد

آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بغلش کردمو بوسیدمو با خود گفتم:

بعدها وقتی غم

سقف کوتاه دلت را خم کرد

بی گمان می فهمی

پنج وارونه چه معنا دارد...!